بهمن را دوست می دارم - قسمتِ دوم
بسم الله...
سلام!
+
" بهمن را دوست دارم."
به خاطرِ دوازدهم تا بیست و دوم ش...
رفته بودم کتاب فروشی که طبقِ معمول به جای کلیپس و لاک و مدادِ چشم پول م را حرامِ (!) کتاب بکنم!
آقای کتاب فروش پرسید چی می خوانم که بتواند پیشنهادهایی بهم بکند. گفتم که امیرخانی می خوانم و منتظر بودم بگوید : " اه، پسره ی مغرور فکر کرده کی ه که این جوری می نویسه " و بسیار شبیه به همین ها که اوایل و اواسطِ راهنمایی می شنیدم. آماده بودم که حرف هایش را بشنوم و یک گوش م را دروازه کنم که همه شان بیرون بروند!
- " به جز اون. این روزها که همه امیرخانی و فاضل نظری می خونن. "
چند ثانیه ای طول کشید که بتوانم جمله ی آقای کتاب فروش را هضم کنم!
بعد از آن که هشتاد هزار تومان کتاب و مستند خریدم و آمدم بیرون فقط داشتم به این حرف فکر می کردم.
روزگاری بود که رضا امیرخانی یک ساختارشکنِ مغرورِ هیچ چیز ندان بود که کتاب هایش به چشمِ خیلی ها ارزش خوانده شدن نداشتند! اما حالا این آمارِ آقای کتاب فروش امیدوارم کرده بود به این که می شود سلیقه ی جامعه را هم تغییر داد. می توان جامعه را برد به سمتِ دیگری. می توان انقلاب کرد...
اما این انقلاب، قهرمان می خواهد، پرچم دار می خواهد.
من، حتی متولدِ دوران و عصر خمینی هم نیستم. شش سال بعد از خمینی به دنیا آمدم. ولی فکر کن، یک نفر باشد جلوی همه ی عالم بایستد که : "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. ". یک نفر باشد که توی اولین روزِ ورودش به کشور بعد از کلی وقت تبعید بگوید: " من دولت تعیین می کنم.". یک نفر که صراحتا بگوید: " غلط می کنی قانون را قبول نداری؛ قانون تو را قبول ندارد. "و اظهاراتی عجیب و محکم که می توان همه شان را توی صحیفه ی نور پیدا کرد.
وقتی درگیرِ بیانه نوشتن برای مطالبات مان بودیم هانیه سمندری که زنگ زده بود برایم بگوید باید چه کار کنم گفت: " فاطمه، صحیفه ی امام رو بخون. ناخودآگاه لحنِ بیان ت محکم میشه. آقا جان، این باید بشود؛ محکم."
خواندم. خیلی کم اما اوضاع عجیب غریب شد برایم...
این آدم کی بود؟!
این آدم که انگار پشت ش به یک چیزِ فرازمینی گرم بود. ره برِ مردمانی بود که همه جوره تحتِ تحریم بودند و هم زمان درگیرِ جنگی که همه ی دنیا را نشانده جلوی رویشان. ره برِ مردمانِ کشوری جهان سومی که برای وارد کردن یک فشنگِ ژ-سه باید دنیا را دور بزنند. ( و اصلا کیست که نداند حتی سی سالِ پیش هم ژ-سه کاربردش در جنگِ تن به تن و به عنوان چماق بیشتر بود! )
این آدم که اوضاع را می داند و می داند این کشور، تازه انقلاب کرده و هنوز خودش با خودش تکلیف ش معلوم نشده واردِ یک جنگِ خارجی هم شده. این آدم که با این وجود، پشتِ همه ی ابر قدرت ها را می لرزاند.
اصلا انگار این آدم همین است؛ سخت. محکم.
حالا پرده عوض می شود. تصویر می رود توی همان محله ی حاشیه ایِ تهران، جماران.( حواستان باشد الان حوالیِ دهه ی شصت ایم و جماران یک محله ی اعیان نشینِ تهران نیست. ) همان حسینیه ای که دیوارهاش تک و توک نم دارند.همان سکو و همان صندلی. تصویر به ملاقاتِ بسیجی های خمینی رفته.
این آدم کیست؟
یک جمله ی معمولی می گوید: " من به شما غبطه می خورم. "
جماران را صدای های هایِ گریه ی بسیجی های خمینی پر می کند. به پهنای صورت اشک می ریزند. چی گفته مگر؟! فقط یک جمله ی ساده...
این آدم کیست...؟
همین دو پرده کافی ست.
نمی خواهم به نامه هایش و "تصدق ت شوم" هاش برای هم سرش بروم.
نمی خواهم به جنبه ی پدربزرگ بودن ش برسم.
نمی خواهم به تاثیرِ یک جمله اش در غائله ی پاوه فکر کنم.
نمی خواهم به عکسِ لبخندش روی سینه ی سربازان ش نگاه کنم.
همین دو پرده کافی ست.
همین که خمینی امید را زنده کرد در ما.
همین که خمینی به ما جرئت داد.
همین که تک واژه ی " جامِ زهر "ش سی و چند سال بعد، باعث می شود مثلِ منی با تمامِ استدلال های منطقیِ و دلسوزانه ی فرماندهانِ آن دوران نپذیرد بعضی چیزها را...
همین که اگر خمینی نبود، شما چه کاره بودید؟
خیلی خیلی بهتر از من رضا امیرخانی نوشته.
در ادامه مطلب بخوانیدش.
“این حاج عبدالله والی که امروز میگوییم پیامبرِ بشاگرد بود و دیگری میگوید سفیرِ امام بود در بشاگرد و آن یکی میگوید باید بر سرِ قبرش دخیل بست، کارمند بانک بود! یک کارمندِ سادهی بانک! پیش از انقلاب استخدام شده بود. چون سالم بود و در هیچ نظامی اهلِ زیرمیزی و رومیزی نبود، یحتمل دستِ بالا در این سن و سال میشد رئیسِ شعبه. یک شعبهای در حوالیِ میدانِ خراسان، محلِ زندهگیاش. این غایتِ پیشرفتِ شغلیِ عبدالله والی بود. قطعاً سالی ده روز هم مجلسِ اباعبدالله میگرفت در منزل، کمککارِ هیاتی میشد که دستش خیر بود و... همین! این غایتِ ابعادِ وجودیِ عبدالله والی بود، اگر خمینی ظهور نمیکرد!“
لباللبابِ آنچه در مسجدِ دانشگاهِ صنعتیِ اصفهان گفتم، همین بود. پنجشنبهی پیش (5/3/84) دعوت داشتم اصفهان جهتِ پاسخگوییِ به شبهاتِ نشتِ نشا. از دعوتها مدتی است به شدت میگریزم، اما این یکی چیزی بود که مفری نداشتم. رفتم و از تفاوتِ اخلاقِ بومی گفتم با آنچه من علمِ بومیاش میدانم. گفتم که پزشکِ مسلمان یک بحثِ خارج از علم است، حال آن که تولیدِ علمِ بومی در نشتِ نشا ناظر است به پزشکیِ اسلامی. بگذریم. در همان حیصِ بیص از صنعتیِ اصفهان زنگ زدند که ختم گرفتهایم برای حاج عبدالله. گفتمشان که فرصت نمیکنم. اصرار و انکار و عاقبت تاریخِ ختم را پرسیدم. عجیب بود. دقیقا همان روزی بود که اصفهان بودم و دقیقتر بعد از ساعتِ اتمامِ جلسه، مجلسِ بچهها شروع میشد. گریزی نبود.
رفتیم و دیدیم بچههای صنعتی (بسیجِ دانشجوییِ صنعتیِ اصفهان) عیدِ امسال برای چندمین بار اردوی جهادی داشتهاند در بشاگرد. آنها میپرسیدند که تو از کجا میشناختیاش و من نیز همین سوال را از آنان. تابلویی زیبا زده بودند که:
حاج عبدالله! خداحافظ تا صبحِ ظهور!
برای مجلسشان از یک روحانی هم دعوت کرده بودند به نامِ حاجآقای هرندی. پیش از مجلس نیم ساعتی گپ زدیم و معلوممان شد که حاجآقا خیلی خوب مرحومِ والی را میشناختهاند. از خانهی هشتادمتریِ حاج عبدالله بگیر تا وامی دولتی برای ترمیمِ خانه که هیچ زمانی نگرفته بود... فرصتِ مناسبی بود تا حاج عبدالله را بشناسیم از زاویهای دیگر... پوستری برای حاج عبدالله زده بودند، در چاپخانهای در قم. گفتند صاحبِ چاپخانه اسمِ حاج عبدالله را که شنیده بود، فاکتور را پس گرفته بود. گریسته بود و گفته بود کی مرحوم شد. جوابش داده بودند. بعد نگاهی به پوستر کرده بود و “سفیر خمینیِ کبیر در بشاگرد“. پرسیده بود: بشاگرد کجاست. همه شگفتزده پرسیده بودند تو که بشاگرد را نمیشناسی از کجا حاج عبدالله را میشناسی؟ جواب داده بود: مرحومِ آیهالله العظما گلپایگانی به رحمتِ خدا رفته بودند. ده-بیست هزار نفر را باید ناهار میدادیم در بیتِ مرحومِ آقا. همه گیج مانده بودیم که چه کنیم. صبح همین بنده خدا آمد و گفت آشپزخانه با من! یک هفته ایستاد. خودش خرید میکرد و گوسفند میکشت و میپخت و توزیع میکرد. با یک تیمِ مشدی. روزهای آخر اسمش را پرسیدیم و کارش را و شغلش را و... گفت:
- عبدالله والی! بچههای میدانِ خراسان میشناسندم!
و هیچ کس او را نمیشناخت. که معصوم فرمود: المومن غریب و معصومِ دیگر دگرباره فرمود: طوبا للغرباء...
و این را حجتالاسلام و المسلمین هرندی مستقیم از حاج عبدالله نقل میکرد که به قولِ خودش حالا دیگر منعی نداشت گفتنش. حاج عبدالله گفته بود: اوایلِ دههی شصت بود و یک هفتهای تهران بودم. خانم گفت، عبدالله اسم مینویسند برای مکه. حجِ واجب. کاش میرفتیم ما هم. خندیدم. فقط دویست هزار تومان قرض داشتم به پدرِ خانم... مقروض بودیم، خانم خیال میکرد مستطیع هستیم.
فردا یا پسفردا کسی آمده بود پیشِ حاجی که خدمتِ حضرتِ امام بودیم، این بسته را برای شما فرستادند. بسته را با احترام گرفته بود و باز کرده بود. دویست و هشتاد هزار تومان. دویست برای پدرخانم و دو تا چهل تومان برای ثبتِ نامِ حجِ واجب...
حالا نه امام هست و نه حاجعبدالله. اما میشود فهمید تاثیرِ نفسی را که بیست سال یکی را آوارهی بیابان کند تا تزکیه شود و امروز بدونِ او که از اوتاد بود، احساس کنیم که جایی در زمین لنگ میزند...
اما اگر امام نبود، حاج عبدالله کارمند بانک بود. یک کارمندِ ساده.
و این سوالی است که از همهی مسوولان، نامزدهای انتخابات، مدیران، دولتمردان هر از گاهی باید پرسید. که اگر خمینی نبود، شما چه کاره بودید؟
سوزنی به خود زده باشم که اگر در بازار و صنعت نبودم، کافهنشینِ مفلوکی بودم که شبها ما را که برد خانه. کجا بدونِ امام ما را جگرِ نوشتن بود؟