اذانگوی حرم؛ برخیز...
بسمالله...
سلام!
+
سالِ نود و دو بود که شرکت کردیم توی مراسمِ شبِ شعرِ عاشوراییِ دبیرستانِ علامهحلی. با فائزهی شفیعی. از آن سال به بعد، هر سال به نحوی ایمیل و یا دعوتنامهاش بهم میرسد ولی هر سال یک اتفاقی میافتد که نمیتوانم بروم. دلم میخواهد مامان باهام بیاید ولی خسته است. " تنهایی" راه میافتم سمتِ چهارراهِ لشکر..
از جلوی درِ خانهمان تا چهارراه را با دو خط اتوبوس میروم و بعد از آن پیاده خیابانِ کمالی را متر میکنم به سمتِ تقاطع غفاری. میپیچم داخل و میرسم به مدرسه. در واقع اسمِ خیابانها را بعد از رسیدن متوجه میشوم. راه را از روی شکلِ خیابانها و خاطراتِ تصویریام از سمینار علوم و فنون و شب شعرهای قبلی پیدا میکنم.
درست توی اتاقکِ نگهبانی اولین آشنا را میبینم. از مشاورهای قبلیِ مدرسه. میشناسدم. چهطورش را نمیفهمم راستش. هیچوقت ارتباطِ مناسبی با مشاورینِ تحصیلی نداشتم!
میروم داخلِ آمفیتئاتر. خانم وظیفه و یکی از دانشآموزهای فرزانگان پنج نشستهاند ردیفِ آخر. سه چهار دقیقهای زودتر رسیدهام ولی متاسفانه این برنامه هم طبقِ برنامهی معمولِ ما ایرانیها آن قدری تاخیر دارد که وقت میکنم حسابی با خانم وظیفه حال و احوال کنم. از همینجا آشناها را شناسایی میکنم. آقای گلشن، آقای شکوهی و بقیهای که میشناسمشان. برنامه شاعرِ مدعو زیاد دارد. آنقدری که میشود نقطهی ضعفِ برنامه.
در طولِ برنامه بیشتر از پانزده کارِ دانشآموزی را نمیشنویم و دیگر شبِ شعر ماهیتِ دانشآموزیاش را از دست داده.
و یک نقطهی ضعفِ دیگر:
وقتِ نمازِ مغرب و عشا، برنامه هنوز جاریاست!
چندتا از شعرها فوقالعادهاند. حیف که منتشرشان نکردند که بگذارمشان اینجا.
همه شعر میخوانند.
من مجددا وصلهی ناجورم!
مجری، بعد از نماز صدایم میزند.
" خانمِ فاطمه رحمانی. از فارغالتحصیلهای دبیرستانِ فرزانگانِ یک که سالهای گذشته هم توی برنامه حضور داشتند الان توی سالن تشریف دارند؟ "
از جایم بلند میشوم.
میروم از پلهها بالا.
یک بار جمعیت را گذری نگاه میکنم.
شروع میکنم:
" سلام،
شعر همیشه برای من رشکبرانگیز بوده ولی متاسفانه شاعر نیستم..
بسم الله الرحمن الرحیم.
فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَیْهِ قَالُواْ یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ.
"
و نوشتهام را میخوانم.
تمام میشود.
میروم پایین و تلفنِ پدر را جواب میدهم.
دبیرستانِ علامه حلی را ترک میکنم با حالی که سرک میکشم توی گوشههای مدرسه که بچهها را ببینم درحالی که دارند برای کارگاه، پروژههاشان را آماده میکنند..
با این مصراعی از یک منظومهی بلندِ نیمایی توی ذهنم مرور میکنم:
" اذانگوی حرم برخیز،
بشکن این هیاهو را... "
پ.ن یک:
به اعتبارِ رسمِ هر سالهی حلی، شعرهای خوب را ضبط نمیکنم اما اشتباه میکنم!
یک ماهیست که به دنبالِ این منظومهی نیماییام از آقای هادیِ جانفدا. و پیدایش نمیکنم :/
پ.ن دو:
حرفهای اصلی همانها بود که گفتم.
شاید از نظرِ خیلیها کیفیتِ شعرها بالاتر رفته باشد و شعرهای بهتری توی مراسم شنیده شوند ولی این شعرها را دانشآموزها نمیخوانند. ازدحامِ شعرا، فرصت را از دانشآموزان گرفته بود که جرئت کنندو شعرهایشان را جلوی جمع بخوانند.
و این آسیبِ بزرگِ شبِ شعر امسال بود.
و البته نکتهی دیگر این که واقعا حاضرم که مدیریتِ نواهای زیرِصدا و تنظیمِ نور را توی مراسمِ سالِ بعد به عهده بگیرم!
پ.ن سه:
اصلا باید توی باقیماندهی مدارسمان، نفسها را عمیق کشید..