کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

خراب بودن چیزی اشکال دارد اما اشکالی که کاملا طبیعی است...

چیزی که این وسط دل آدم را می سوزاند این است که آدم ها خراب بودن آن چیز را قبول ندارند...

و وقتی بهشان نقطه ی فاسد را نشان می دهی می گویند: " اینجا که خراب نیست٬ فقط رنگش کمی عوض شده... "

مامان گاهی می گوید:

" وقتی نمی توانی نقطه ی سرطانی را درمان کنی٬ بکنش و بندازش دور٬ که حداقل بقیه ی بدن را فرا نگیرد... "

+

دعا می کنید برای یکی از بستگان درجه ی اولم...؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

من چاهم...

چاه یکی از نخلستان های کوفه...

میگویند آبم این روزهای سال که میشود،بیشتر میشود...

میگویند مثل من اینجا پیدا نمیشود...

من چاهم...

همان چاه...

و میدانم زهرایت را روزهای بعد از پدرش سوار شتر میکردی و میچرخیدی میان کوچه های مدینه و جلوی هر دری توقف میکردی و دق الباب...

و زهرایت خاطر نشان میکرده که زهراست... دختر پیغمبرشان...و تو...

تو را میگفتی همه قبول داشتند که جانشین به حق پدر فاطمه ای... همان همه هم گویا باور داشتند که تمام این ها،بازی های سیاست است که تمام خواهد شد...

و میگفتی نصیحتت می کردند که سری را که درد نمیکند دستمال نمی بندند و روزی که این بازی ها تمام شود شهادت خواهند داد به حق بودنت و این ها...

اما ...

این روزها که میشود من برای غربت تو گریه میکنم که این روزها تنها ترین مرد عالم شده ای...

+

از منتهای حد‌ّ تصوّر

تا ابتدای نام بلندت

راهی هزار مرتبه شیری‌ست

چون کهکشانِ مهرِ کمندت

 

معنا، گران و کلک من الکن

عهدی اگر عتیق شود عشق

حتّی اگر شهید نباشم

در خون خود عقیق شود عشق

 

انجیل؛ نامه‌ای‌ست که عیسی

از ارغوان عین تو نوشید

تورات؛ دفتری است که موسی

در کوه طور، نور تو را دید

 

روی تو روح کامل بدر است

نام تو در جلالت صدر است

در یاء تو یگانگی حق

در لام تو لیالی قدر است

  

این مور را ببخش که این کم

این چند بیت شعر پریشان

حتی به قدرِ ران ملخ نیست

در پیشگاه چشم سلیمان

 

این شعر اگر لبی به سبو برد

قدری به التفات تو بو برد

پس مهربان‌دلیر! نباید ـ

نام تو را بدون وضو برد

 

هرجا که بوی نام تو آید ... 

گفتند بوی عشق لطیف است

گفتم بهشت می‌شود آنجا

حتی اگر مزار شریف است

    

بگذار در طلیعه ی میلاد

از مکّه تا دمشق برقصم

حالی به جنّ و انس ببخشم

تا پا به پای عشق برقصم

 

دیوار کعبه تاب نیاورد

از هم شکافت تا که بفهمد ـ

این خانه با خلیل چه می‌گفت؟

این زادگاه کیست که احمد ـ‌

 

مشتاق صبح آمدنش بود

تا سوره سوره نور بخواند

یا از صحف به قول مزامیر

داوودی از زبور بخواند

 

این کیست؟ این که عرش الهی

با کمترین اشارت دستش

می‌لرزد از شکوه شگرفش

هفت‌آسمان مشاهده، مستش

 

ای کعبه، ای مکعّب خاموش

در آن سه روزِ سُکر، چه دیدی؟

در جذبه ی هجوم ملائک

از شاهدان خود چه شنیدی؟

 

باری بگو بگو که علی کیست؟

مرآت نورِ جلّ جلی کیست؟

در وتر و وحی و وصل ابدی که؟

در قابِ قوسِ غیبْ ازلی کیست؟

 

مجنونِ کیست میثم تمّار؟

مجذوب کیست یاسر عمّار؟

باری چه مردها که نرفتند

تنها به جرم عشق تو بردار...

 

ای لحم و نفس و جان محمّد

چشمان تو زبان محمّد

در لیلة‌المبیت چه کردی؟

تنها نگاهبان محمّد!

 

ما یوسفیم در تبِ چاهت

مجروح ابروان سپاهت

ما را خروج می‌دهد از خویش

اشراق چشم‌های سیاهت

 

نام تو اسم اعظم حقّ است

شمشیر قهر تو، دم حقّ است

خشنودی‌ات رضای خداوند

خشم تو خشم ملزم حقّ است

 

تکبیر لافتایی حُسنی

تفسیر هل‌اتایی حُسنی

لَولاکْ ما خَلَقْتُ محمّد

یعنی که رونمایی حُسنی

 

ای فاتح همیشه ی خیبر

ای جانشین هرچه پیمبر

زمزم، زلال معرفت توست

ای ساقی صراحی کوثر

 

ای باب شهر علم رسالت

ابروی تو قسیم قیامت

ای جمع جاودانی اضداد

مولای ذوالفقار و کرامت

 

دُلدُل‌سوار گنبد افلاک

ای اوّلین امام عرفناک

هان ای ابوتراب ابوالعشق

یا نستعینُ نعبُدُ ایّاک!

 

ای شقشقیّه‌خوان صراحت

وی چشمه ی زلال فصاحت

باری جهان گرفت و غزل شد

حسنت به اتّفاق ملاحت

 

هفتاد چاه و رازِ تو این بس

هفت آسمان حجاز تو این بس

تیری چنین کشیده شد از پای

از خلسه ی نماز تو این بس

 

با این کرامتی که تو داری

ای مقتدای ماه و محرّم!

فردا بعید نیست ببینم

گشتی شفیع و منجی ملجم

 

قرآن بخوان حقیقت ناطق!

برخیز امام عاشقِ صادق!

افشای راز خلوتیان کن

ای داغ صدهزار شقایق!

 

حرفی بزن که چاه تو تشنه‌ست

برخیز، قبله‌گاه تو تشنه‌ست

حیَّ علی‌الصّلوةِ تو می‌گفت

حیَّ علی‌الفلاح تو تشنه‌ست

 

خورشید، برده سر به لوایت

تاریخ، سر نهاده به پایت

پیچیده در قلوبِ وَالاَبصار

مهتابِ روشنای صدایت

 

ای مصطفای نایب، علی‌جان!

ای نایب تو غایب، علی‌جان!

برگرد با سپاه ابابیل

ای مظهرالعجایب، علی‌جان!

 

برگرد ای دلاور مظلوم

بر دوش وحی، بت‌شکنی کن

بر چشم‌های منتظرانت

اعجاز‍ مصرِ ‌پیرهنی کن

 

مولای آب و آتش و ایران

ای پیر پارسای دلیران

وی آیت همایی رحمت

ای پیشوای بیشه ی شیران

 

اِلّای لا ولا شده‌ام، هو

د‌ُردی‌کش بلا شده‌ام، هو

در چلّه ی علیُّ الاهورا

مرتاض مرتضی شده‌ام، هو

 

مولی‌الموحدّین قریشی

خندق به کامِ بدر و جنون کن

صفّین و نهروان و جمل را

دریای پرتلاطم خون کن

 

والا تبار! حیدر کرّار!

بگذار ذوالفقار تو باشم

یکصد قَرَن اویس تو گردم

هفتاد اُحُد کنار تو باشم

 

دست مرا بگیر که بی‌تو

از دست می‌روم، نفسی نیست

غیر از ولایت تو و آلت

در من ولای هیچ‌کسی نیست

 

 ...

  

آه ای خوارجان همیشه

از روی نیزه حکم نرانید

با پینه ی جبین جهالت

قرآنِ بی‌غدیر نخوانید

 

گوساله ی خرافه‌پرستان!

اسلام، دین زهد و ریا نیست

در روزه و نماز و دعاتان ـ

هر چیز هست، یاد خدا نیست

 

طفلی اگر یتیم بماند ـ

جان را به داغ تب بسپارد

طفلی اگر گرسنه، برهنه ـ

سر را به سنگ شب بگذارد

 

با دکمه‌های سر به سماوات

این برج‌های تا یقه بسته

ای مارقین طاعت و عادت

یا در گِل ِ گناه نشسته

 

فردا در آن تقاص هلاکت

از بخششی سراغ نگیرند

چون آه کودکان علی هست

باشد که نهروانه بمیرند

 

بعد از علی که از سر اخلاص

با جهل و اهلتان بستیزد؟

بگذار اشک دانه ی خرما

از چشم‌های نخل بریزد

 

...   

 

خونابی از سکوت و خیانت

در کوچه‌های خالی کوفه

می‌رفت تا غبار بگیرد

دنیای بی‌خیالی ِ کوفه

 

آه این صدا صدای اذان است

نهج‌البلاغه دل‌نگران است

این صوت قاریان مغنّی

یا شیون زمین و زمان است؟

 

محراب، صد شکافه ی خون شد

مشمول ِ عقده‌های قرون شد

فُزْتُ وَ رَبِّ کعبه، سیه‌پوش

مسجد، شهید رقص جنون شد

 

هنگام رفتن تو اذان شد

خورشید، پشت ماه، نهان شد

بعد از تو عشق، روزه گرفت و

ماه شهادتت رمضان شد

 

دریا به صور، کوفته دف را

دریا! بریز اشک صدف را

ای کائنات، نوحه بخوانید

کشتند آفتاب نجف را ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۳۰
فاء
بسم الله...

سلام!

+

اتفاق خیلی جالبیه که بری توی آرامگاه سعدی و یهو یه صدای آشنا بشنوی....

یه کم بگردی دور خودت و بعد:

یه هم مدرسه ای پیدا کنی اونجا!

خانوم زهرای رشیدیان!

 از دیدنتون بسی خوشحال شدیم!!!

+

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست...

تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست....

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم...

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست....

روزگاری شد وکس مرد ره عشق ندید...

حالیا چشم جهانی نگران من و توست....

'هوشنگ ابتهاج،با چندین بیت کوتاهی'

+

عیدتون خوب!

امسالتون به واقع خیر...

"عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم"

سعی کنیم سلیقه مان به سلیقه ی خدا نزدیک شود....

+

٩٢ مان هم آمد!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

" الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء " (1)

همانا شیطان نیاز را در شما عود می دهد و سپس به فساد امرتان می کند...

بد روزگاری شده آقا...

بد روزگاری...

نیازهامان به سقف آسمان رسیده و حاضریم به هر نحوی برآورده شان کنیم...

بچه تر که بودم نمی فهمیدم معنای این آیه را که :

" اولئک کالانعام؛ بل هم اضل "(2)

آن ها همانند چهارپایانند...

" بل هم اضل "

حالا هم نمی فهمم اما گاهی اوقات می بینم و حس میکنم معنا و مصداق هایش را...

در میان تمام اتفاقات دور و برم...

بد روزگاری شده...

+

اولین بار وقتی خواست از سیمرغ جدا شود پر را گرفت،و هنگام تولد رستم آتشش زد...

سپس دومین پر را گرفت، و هنگام نبرد رستمش با اسفندیار  سوزاندش...

و سومین پر...

سومین پر را گرفت اما...

اما نسوزاندش...

حتی هنگام مرگ رستمش...

اگر کمی دور و برمان را نگاه کنیم سومین پر را روی طاقچه ی خانه هامان پیدا می شود...

پری که سیمرغ می آورد...

حتی نگاه هم نکردیم گاهی که ببینیم پر سیمرغ را...

+

این شد پستی که چند ماهی فکر شده بود رویش...

خودم دوستش میدارم...

پ.ن:

(1): مصحف، بقره، آیه ی 268

(2): مصحف، اعراف، 179

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۰
فاء
بسم الله...

سلام!

+

ساعت حدود ۶ صبح بود که بابام بعد از خوندن نماز صبح رو به زهرا کرد و گفت: بخواب،بخواب برف اومده...

و من از این  گفت و گو صرفا توی حالت بیهوشی(!) صدای مبهمی می شنیدم!

با خودم فکر کردم:"الان و برف؟! شوخی میکنه بابا!داره بهونه میاره که زهرا بخوابه فقط!"

و خوابیدم....

صبح ساعت ۷ و نیم پاشدم و لباس پوشیدم در حد روزای آفتابی!

سرمو پایین انداختم که برم پایین که بابام گفت:"کجا؟! لباس بپوش"

برگشتم.یه کاپشن انداختم ته که بابام راضی شه...

از در آسانسور که پامو بیرون گذاشتم خشکم زد!

"برف..."

وقتی رسیدم مدرسه یه کم درس خوندیم با بچه ها و بعد رفتیم با شدت زیادی برف بازی!

چند سالی پیر شدم جای شما خالی!

برف بازی که تموم شد رفتیم بالا و یه کم دیگه درس خوندیم

و بعد آماده شدیم که بریم حلی!

یکی از پروژه ها عالی بود!

۳۰ ساعت به موش ها بیخوابی داده بودن و بعد رفتارشون رو بررسی کرده بودن!

موش ها زده بودن همدیگه رو لت و پار کرده بودن...!

بعد دوست عزیزمون با یه هیجانی توضیح میداد که:

"بعله.

اگر این موش ها در طول این ۳۰ ساعت میخوابیدن میرفتن توی این چرخ گوشتی که زیرشونه و له میشدن..."

ما:

چی؟!!!

"در ادامه این موش رو تحت فشار قرار دادیم و موشمون ترکید.

این خونی که پاشیده این جا هم مال همون موشه"

"بعد موش ها رو کنار هم گذاشتیم که همدیگه رو خوردن!"

"و بعد تاکسی درمی شون کردیم!"

ما:

"که چی بشه حالا؟!"

...

یه وضعی بود اصلا...!

!!

خوش گذشت.جای همه خالی...

+

یاعلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۰
فاء
بسم الله...

سلام!

+

توی فون بوکم اسم نداری...

اینقدر خوبی که نمی دانم چی باید صدایت کنم...

:-)

+

رده ب سخت بود!

+

تولد جمیع متولدین بهمن مبارک!!!

+

راستی چکاد با آثار فوق العاده آپ شد...!

+

سه شنبه بعد مدرسه افق!

+

یاعلی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۳۰
فاء
بسم الله...

سلام!

+

...

راستی "چشم" مایی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
فاء
بسم الله...

سلام!

+

یادم نرفته ها... یادم نرفته عزیزم...

یادم نرفته شب تولدتو...

نمی دونی چه حس لذت بخشیه که بتونی به یه آدم پز بودن پیشش از اول زندگیشو بدی و براش خاطره هایی تعریف کنی که خودش به یاد نمیاردشون...

 این وسط خب می تونی شیطنت هایی هم بکنی توی تعریف کردن خاطره های فرد مقابلت....!

تا جایی که خودم یادم میاد اولین خاطره های ممتد و واضحی که دارم مربوط به حدود 4 سالگیمه... درست سنی که الآن خواهرم واردش شده... درست سنی که تو الآن واردش شدی... خود خودت زهرا...

یادم نرفته که 10 مهر 88، شب دربی بود. یادم نرفته که من روی تختای بیمارستان فوتبال می دیدم... یادم نرفته اون دو قلو هایی رو که قبل از تو به دنیا اومدن رو...

راستش دلم گاهی می سوزه برات... که خواهر دختری هستی که همه مجبورن خودشون رو باهاش هماهنگ کنن...(!)

راستش گاهی دلم می سوزه برات که مجبوری بی فکری ها و بی حوصلگی ها و بی محبتی های منو تحمل کنی...

راستی گاهی بهت حسودیم میشه... به اینکه یه خواهر بزرگتر داری....

راستش 3 سال از روزای پر التهاب من می گذره...

امروز 1 روز مونده به 10 مهر 91...

و تو 10 مهر 88 به دنیا اومدی....

4 ساله شدی... دیگه نمی تونم چرت و پرت بگم بهت درباره ی خاطره هامون...

پ.ن1:

تولدت مبارک عزیزم...

پ.ن2:

تمام عمر با من باش...

پ.ن3:

دخترک کم تر وول می خورد این روزها... سرجایش نشسته و کار خودش را می کند.. سرش به درد ها و کار های دیگران نیست... دخترک انگیزه ندارد این روزها به قول بابا...بابا نگرانش شده...مامان بین فشارهای روزانه اش حرص می خورد از آرام بودن دخترک...

دخترک یخ زده انگار...

انگار سر شده...

بی حس نسبت به همه چیز...

حتی باران...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

من: زهرا ! اگه جوجوها نوکشون درد بگیره چی کار می کنن؟

زهرا: می رن به مامانشون می گن.

من: خب بعدش مامانشون چی کار می کنه؟

زهرا: خب مامانشون هم نوکش درد می گیره...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء
بسم الله...

سلام!

+

برنامه ی فانوس برگزار خواهد شد... به تلاش جمعی از آدم های به اصطلاح باهوش مملکت...!

پ.ن: آخ که چه دل پری دارم من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء