کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۱۹ مطلب با موضوع «از سمپاد» ثبت شده است

بسم الله...

سلام!

+

چه‌قدر تریلرِ این مستند شبیه به آن چیزی‌ست که همیشه می‌خواستم یکی درباره‌اش حرف بزند...


و با چه نامِ مناسبی..

مرثیه‌ای سوزناک..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

جشن تان؛ که مثل چراغانی های امشب، همه ی دنیایم را رنگی می کند.

تولدتان؛ که سیرِ سیر می کندم از شور.

تقلاهام برای خیس کردنِ آب نمای مدرسه با بطریِ نیم لیتریِ آب معدنی؛ که می گوید هنوز و بعد از این دو سالِ فرسوده کننده زنده ام.

من و دل خوشیِ بزرگِ جشنِ تولدِ شما.



شما را نداشتم،

بدر شعبان را نداشتم،

امیدِ آمدن تان را نداشتم،

                                      زنده می ماندم آقای مهربان...؟




بعدنوشت:

آقا ما تو شهریم!!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰
فاء


بسم الله...

سلام!

+

بخش نامه اش را دیده ام؛ که می خواهند کم کم ورودی نگیرند و بعد هم مدرسه را بالکل منحل کنند. مگر می شود سازمانی با هزاران دانش آموخته را به همین راحتی منحل کرد و بعد حتی مدرسه شان را هم ازشان گرفت؟ بله، می شود. مدتی ست دیگر از چیزی تعجب نمی کنم. می شود.

می شود اول با پرچمِ "عدالت آموزشی " سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان، سمپاد، را کان لم یکن تلقی کرد و به خواهش های فارغ التحصیل هایش هم گوش نکرد که تقاضای خرید مدرسه از دولت را دارند و بعد هم آن قدر تعداد را بالا برد که معلم ها و دانش آموزها و اصلا همین فارغ التحصیل های مدعی دادشان در باید و بعد هم می توان ساختمان هایش را به نفع وزارت خانه مصادره کرد و یا سرای محله شان کرد. بعد هم به بهانه ی تغییر نظام آموزشی آن قدر اوضاع را پیچیده کرد که هیچ کس چیزی نفهمد و در میان این گرد و غبار، شرِ مدارس سمپاد را کند (1) . بله، می شود.

می شود این وسط فقط چند تا مهاجرتِ بچه های سمپاد را دید و به جای آسیب شناسی، به بهانه ی فرار مغزها، درِ مدارس سمپاد را تخته کرد. و یک چیزی را بگذارید درِ گوشی بگویم: " برایم سئوال است چرا مسئولان، تمامِ این سال ها فکرِ خراب کردنِ دانش گاه شریف و تهران نیفتاده اند."

می شود روسری های عقب رفته  در مدارس سمپاد را دید و ریا و فساد قشرِ مذهبی نما را نه. می توان بازی با احساساتِ دخترکان این خاک را ندید که بخشی ش هم توسط بچه های مدارس مذهبی انجام می شود خب! می شود همه ی مشکلات  و ایرادات را به گردن مدارس سمپاد انداخت و در عین حال و در همان لحظه هم به آمار مدال های المپیاد و رتبه های برتر کنکور سراسری و مدال فیلدزِ مریم میرزاخانی (2) افتخار کرد!

سخت که نیست؛ راحت می توان مسئولیت را از روی شانه های خود برداشت و انگشتِ اتهام را گرفت سمت مدارس سمپاد.

من بعد از این هفت سال، همه چیز باورم می شود. می شود همه ی این کارها را کرد. می توان به همین سادگی یک سازمان را به خاک سیاه نشاند...

 

دیگر از نبودنِ روز سمپاد در تقویم کشور ناراحت نیستم. فقط می خواهم کاری به کارمان نداشته باشید. ما را با ساختمانِ مدرسه ی قدیمی و ساده مان، با طعنه و کنایه های همکاران تان در وزارت خانه ی مربوط، با محیطِ نه چندان جالبِ دانش گاه هایتان که همه مان را درب و داغان می کند تنها بگذارید. فقط دیگر کاری به کارمان نداشته باشید.

 

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم،

مرحمت فرموده ما را مس کنید...

 

 

پ.ن:

دارند مدرسه مان را خراب می کنند. تابلوی مدرسه مان را زده اند بر سردر دبیرستان فرزانگان شش. تصمیم شان قطعی ست و راسخ. و حالا که به این جا رسیده ما هم می زنیم به سیمِ آخر. این تجمعِ بچه های توی روز سمپاد که متاسفانه نتوانستم بروم یک چشمه اش بود. باید برای کارهایتان دلیل داشته باشید. ما در مدرسه یاد گرفته ایم که همین طوری چیزی را از آدم های معمولی قبول نکنیم. مدرسه خراب است؟ می خریم ش. می فروشید؟

مدرسه کانونِ فساد است؟ کو مدرک تان؟ بیایید مباحثه کنیم. مدرک دارید؟

بچه ها تویش بی حجاب می شوند و مخارج حروف شان غلط است؟ دست تان را بدهید ببرم تان توی مدرسه های دست پختِ خودتان. جرئت و دل ش را دارید؟

این مدارس سی سال است بچه های خوش فکر تربیت کرده اند و حالا نه با آن دویست نفرِ آن روز که با همه ی آن ها باید مباحثه کنید. یک نمونه اش رضا امیرخانی. یک نمونه اش مریم میرزاخانی و هزارها مثلِ این ها...

خسته ام کردید با بی منطقی هایتان. با بی مدیریتی هایتان.

می فهمید...؟

 

1: یادم می افتد که ما استادیم در این زمینه. بحران و گرد و خاک درست می کنیم که اشتباه هایمان را بگذاریم به پای آن ها...

2: اگر کسی نمی داند می گویم که مریم میرزاخانی دانش آموخته ی سالِ هفتاد و پنج دبیرستان فرزانگان یک تهران است و طلای دوسال المپیادِ کشوری و جهانی ریاضیات با نمره ی چهل و دو از چهل و دو و استاد دانش گاه پرینستون که دو سالِ پیش مدال نوبلِ ریاضی، فیلدز را گرفت.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+


" براعت استهلال: اسم، ادبی، استادی و چیره دستی در آغاز کردن سخن به کمک تصویرسازی به طوری که مقصود گوینده به زودی بر شنونده معلوم شود." :

 

یک صفحه ی کاملا خاکستری.

از دید مایکروسکوپی که نگاهش کنی یک میدانِ دیدِ تماما خاکستری ست اما داخلش که می روی و وارد نگاه میکروسکوپی می شوی می توانی تک تک نقاط خاکستری را پیدا کنی که در جنبش اند برای رسیدن به یک مسیرِ واحد. مسیری که نامش را گذاشه اند موفقیت و عجیب است که برای همه ی نقاط، با مختصات متفاوت و کوچکی و بزرگی شان این مسیر یکی ست! 

تصویرسازی این است؛ همین صفحه ی خاکستری که رو به روی من است و هر روز نگاهش می کنم.رنگ خاکستری آدم را لَخت می کند و بی انگیزه و ناراحت. هیچ حرکتی را هم نمی توانی ببینی. نه جنبشی، نه پخش شدنی. در این حال احساسِ نگارنده را تصور کنید وقتی یک نقطه ی قرمز می بیند، یک نقطه ی زرد، یک نقطه ی آبی و... آدم های رنگی ای که بین صفحه ی خاکستری خودشان را نشان می دهند و این طرف و آن طرف می روند و حرکت می کنند و پخش می شوند روی صفحه. نگارنده با ذوق و هیجان به این نقطه ها نگاه می کند و با چشم ردِ تک تک شان را می گیرد مبادا گم شان کند. هر جایی می توان این نقاط رنگی را دید ولی بعضی جاها تراکم شان بیشتر است و بعضی جاها کمتر.

طبق قضیه ی فشارِ اسمزی ذرات، از محیط پرفشار به محیط کم فشار شارش می کنند. برای من فرزانگان پرتراکم ترین جای رنگیِ این صفحه ی خاکستری ست. جایی که نقاط رنگی می فرستد توی جامعه. جایی که می توان بدون خسته شدن و روزمرگی روز ها نشست و نگاهش کرد. نیمه ی ریاضیِ مغزم می گوید باید حساب کنم: نُه ماه را در تعداد روزهایشان ضرب کنم که می شود 30ˣ9 و بعد منهای یک روز اسفند کنم و بعد آخر هفته ها را هم از آن کم کنم که یادش می آید نگارنده خیلی از آخر هفته ها را این جا گذرانده، پس آخر هفته ها را هم محاسبه می کنم و بعد ضربش می کنم توی هفت سال حضور در فرزانگان. جواب می شود 1883 روز. من 1883 روز فرزانگان را تماشا کرده ام و خسته نشده ام.

نگارنده به این فکر می کند که یکی از مهم ترین عواملی که وادارش می کند چندین بار  یک موسیقی را گوش بکند، چندین بار  یک فیلم را ببیند، چندین بار یک کتاب را بخواند " کشف " است. آدم های رنگی کشف دارند. آدم های رنگی را می توان 1883 روز دید و هر بار منتظر  یک کشف تازه بود. می توان انتظار کارهای بزرگ داشت ازشان. نگارنده برای آدم های رنگی اش می نویسد:

یادتان می آید اولین روز راهنمایی را؟ همان روزی که بادبادک ساختیم با کاغذپوستی و سیریش. از همان روز تا همین امروز که قرار است "بادبادک ها" را همه با هم بخوانیم این جا چیزهایی یادمان داده. از کارسوق قومیت و کارگروهی های ریاضیِ سرِصبح و کتاب های نشرِسمپاد. آزمایش های کتابِ "فیزیک از اول". آن لاستیک اتوبوسی که بسته بودیم به حلقه ی بسکتبال. از اردوی جنگل ابر و تبریزِ نمایشگاه آفتاب و یزدِ مسابقه علمی و مشهدِ آخر سال. از افطاریِ سال اول که آخرین افطاریِ مدرسه بود.

یادتان می آید مسابقه ی علمی شمع را؟ همانی که دست فاطمه ی ریاحی حین بخش فینالش سوخت. کارسوق بانک و بیمه و مسابقه ی برنامه نویسی . مشهد آخر سال. ورودمان به زمین های ورزشیِ مدرسه را یادتان هست؟ اردی کرمانِ مسابقه علمی و مشهد آخر سال.

یادتان هست سال سوممان را؟ همان روزهایی که دلمان کم کم داشت بسته می شد به مدرسه مان و تغییرات ناگهانی را. انحلال سمپاد و رئیس جدیدی که به خیالِ خودمان با آب و چسبِ رازی ریختن توی کفشش پایش از مدرسه مان کوتاه می شد! نمایشگاه آفتاب و نقاشیِ کف حیاط را یادتان هست؟ اردوی لواسان و مشهد آخر سال. کلاس 3.3 که بخارِاسپری از پنجره هایش بیرون می زد و البته کلاسی که عاقبت کنسل نشد! یادتان هست فیلترمان را روزهای آخر برداشتند؟ فرزانگان برای من همیشه الگوی کوچکی از جامعه بوده و هست. طبیعتا همه ی اعضای جامعه شبیه هم نیستند و عقاید یکسانی ندارند اما اعتراض های سال سوم راهنمایی یادم داد هرکجت فشار خارجی و مغرضانه زیاد بشوند نقاطِ مشترکِ هرچند کوچک گنده می شوند. مثل توی حیاط نشینی مان. شاید خیلی ها بگویند عقلمان کار نمی کرده و تصمیم مان کاملا احساسی بوده ولی من توی همین اعتراض ها بود که یاد گرفتم نباید سیب زمینی بود. یاد گرفتم ظلم دیدن و خفه خون گرفتن گناهش از ظلم کردن بیشتر نباشد، کمتر نیست.

سوم راهنمایی مان هم تمام شد و با کم شدن دو سه نفر و اضافه شدن دوستان عزیزی بهمان هویت دبیرستانی مان شروع کرد به شکل گرفتن. جشن ورودمان و المپیادی شدن خیلی هامان. هتل ایران چهارستاره و مشهد، محرم های متفاوت، جشن نیمه ی شعبان، انجمن های دانش آموزی مان؛ چکاد، فانوس، انجمن همراه. کلاس های پژوهش که جدی تر شده بودند، اردوی جنوب، روز سمپاد، یادبودهای روز معلم مان.

 دبیرستان دنیای عجیبی بود. آدم ها جدی تر شده بودند، شرایط جدی تر شده بود و آدم های رنگی تک تک تصمیم می گرفتند خاکستری شوند و دنبال کننده ی یک الگوی عمل ثابت. سال دوم دبیرستان رشته هایمان را مشخص کردیم و خیلی هامان از هم دور شدیم. طبق دستور اداره ی آموزش و – مثلا -  پرورش و به خاطر چپ کردن چندتا اتوبوس بنز مدل 1900 تمام اردوهایمان کنسل شدند. کارگاه علوم برگزار کردیم در حالی که خودمان هم باورمان نمی شد این قدر خوب باشد " دکتر سپاس بسری " . هرچند دیگرمثل قبل فضای علمی توی مدرسه جاری نبود، هرچند کارگاه علوم سیرِ نزولی اش را سپری می کرد اما یادم هست همه مان از سوءاستفاده ای که از نام مدرسه مان شده بود خشمگین شدیم. خشمگین شدیم که یک بازیگر نامربوط به اسم مدرسه مان با روزنامه ها مصاحبه کرده. احساس کردیم آزادگی مان کمی خدشه دار شده و همه آرزو کردیم آن روز و آن اتفاق زودتر از حافظه ی خودمان و بقیه پاک بشود. آزاذگی از خصوصیات بچه های سمپاد بوده. شاید همه شان نماز نمی خواندند و روزه نمی گرفتند اما حق پذیری شان آن قدری بود که اگر کسی پیدا می شد و مثلا توی کلاس دینی مجابشان می کرد هیچ عنادی نداشتند با نماز.

 سال سوم شروع شد. با رامسری که به جای اردوی جغرافیایی مان می رفتیم و عجب اردویی بود... مسافرت 180 نفره ی مشهد و کارگاه هنری مان و "میراث" عزیزمان هم جای خودشان را دارند اما دو مسئله ی کلان دنیای بزرگ تر ها همین سال سوم دبیرستان آمد به سراغمان. مهاجرت و مرگ. مهاجرت تنها دوقلوهای پایه مان و دو سه نفر دیگری که همین چند روز پیش رفتند. و البته مرگ. شاید بتوان گفت این دو از یک خانواده اند البته که دومی سخت بود و عجیب بردمان توی بُهت... شاید اسم امام زاده صابر دهِ ونک و مه سا و شب هشتم محرم که توی هیئت ها به شب حضرت علی اکبر معروف است هیچ وقت از ذهنمان بیرون نرود. خاطره ی دوستی که امروز جایش از همه ی آن ها که نیستند خالی تر است...

سال پیش دانش گاهی، جدی تر از هر سالی شروع شد و باز تغییر. چه کسی باور می کند بهترین مدرسه ی دخترانه ی تهران و بلکم ایران معلم ریاضی پایه نداشته باشد؟ حدود دو ماه معلم ریاضی تجربی نداشته باشد. نقطه ی مشترک تمام این هفت سال " معلم " بود. معلم هایی که فقط خودشان و خودمان و خداوند می دانیم چه قدر اذیت شان کردیم. شاید دیگر نبینیم شان؛ حلالمان کنید...

چیزی که من از این جا با خودم می برم یک فرهنگ است. فرهنگ سمپاد. فرهنگی که همین معلم ها یادم دادند. همین معلم های عزیز و مسئولانی که ما را باور داشتند، ما را قبول داشتند. توی چشمانمان نگاه می کردند و  می گفتند آینده مالِ ماست. حتی اگر این روزها هیچ اهرم قدرتی در دستانمان نباشد. – که از قضا هست. –

ما بلدیم فکر کنیم و یاد گرفتیم ظلم نپذیریم. افتادن میانِ بزرگ تر هایی که سمپاد را هووی دوست نداشتنی شان می دانستند که همه ی موفقیت های نظام آموزشی پشت قباله ی او بود این چیزها را خوب یادمان داده. این که اگر می خواهیم سمپادِ عزیزمان که چهارسالی هست توی کماست از جایش بلند شود و مثل فدیم ها پشتمان باشد و نیازمندمان نکند به کسانی که دلسوزمان نیستند باید بجنگیم.  باید خودمان حالش را خوب کنیم.

این حرف آخرم است؛ دوستان رنگی ام، معلم های عزیز و دوست داشتنی ام! برای همه ی لحظات همه ی این 1883 روز متشکرم. 

شاید این آخرین باری باشد که این طور جمع می بینم تان اما همه ی آرزویم این است که وقتی گاهی می نشینم و به صفحه ی مقابلم نگاه می کنم همین طور رنگی ببینم تان. آرزویم این است که خداوند 230 تا چشم بهم بدهد که تک تک تان را دنبال کنم مبادا گم تان کنم. آرزویم این است همین طور رنگی باقی بمانید، نقاط رنگی که کشف دارند، ظلم نمی پذیرند، فکر می کنند.

 

دلم قطعا برای چنین تراکمی از نقاط رنگی تنگ خواهد شد.

                                                                          همه ی آدم های رنگیِ زندگیِ فاطمه...


پ.ن: با صدای خودم را هم بعد از میکس آپلود خواهم کرد -ان شاء الله -

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۰
فاء


بسم الله...

سلام!

+

مدتی هست که بلاگ چند نفر از بچه های سمپادیِ جاهای دیگر کشور را می خوانم؛ دختر و پسر. دغدغه ها مشخصا فرق می کند ولی نقطه ی مشترک همه "معلم" است.

هدی آن روز برایم می گفت که در دانشگاه های خوب ینگه دنیا تضمین نسبیِ شغلی وجود دارد. مثلا دانشجوهای واترلوی کانادا می دانند که آخر دوره ی هر کدام شرکت اپل دو نفر را انتخاب می کند، مایکروسافت دو نفر را انتخاب می کند و مانند این ها.

بعد از خواندن بلاگِ این دوستان به این نتیجه رسیدم که بین مدارسی که من می شناسم فقط علامه حلی تهران برای دانش آموخته هایش فکر دارد، فضای کار دارد و کمی فکر فاز دانشجویی بچه هایش هم هست. و این قضیه آن قدر بچه ها را به مدرسه وابسته می کند که بعد از ده سال اقامت در آمریکا و درس خواندن توی پرینستون باز هم اولین مقصدشان بعد از برگشتن مدرسه ی چهارراه لشکر است.

من خیلی به تغییر فکر می کنم.

تا حالا شده فکر کنید تفکرات شما آدم ها را یاد حداقل یک دهه ی پیش می اندازد؟

من وقتی با کسی راجع به تغییر حرف می زنم و حتی از شدت هیجانم به لکنت می افتم، این حس را دارم.

ابتدای نوشته ام از معلم حرف زدم.

همیشه دلم می خواست نقشم خیلی  پررنگ باشد و آن وقت ها هم تا جایی که عقلم می رسید می فهمیدم آدم های پررنگ جامعه می توانند آدم هایی باشند که بیشترین اثر را روی خودم به عنوان یک عضو جامعه گذاشته اند:

معلم ها

نویسنده ها

مادر ها

ترکیبشان هم می شود یک خانمِ معلمِ انشا.

آمادگی خودم را اعلام می کنم برای معلمیِ انشا.

دلم برای دخترانِ اهل راهنمایی و دبیرستان می سوزد که این شکلی روزهایشان می گذرد. شاید به من مربوط نباشد ولی واقعا دلم می خواهد کارگاه های مدرسه به همان اندازه ی قبلی خلاق باشند.

حکیمی می گفت یادِ بچه ها بدهید آزاده باشند و فکر کنند. حق پذیر باشند. حتما کسی پیدا خواهد شد که نماز و روزه و حجاب یادشان بدهد.

هیچ کس نمی تواند اهمیت نماز و روزه و حجاب را کتمان کند ولی این بحث تفکر نکردن من را خیلی اذیت می کند. فکر می کنم یک ابزارِ قدرتمندِ دین مان را گذاشته ایم کنار. دینِ ما آن قدری قدرتمند هست که می گوید فکر کنید تا خودتان به اسلام برسید و شما می دانید توی دنیایی که هر قدرتی سعی می کند به هر نحوی تفکر را از مردم بگیرد یعنی چه؟ یعنی ما هیچ هراسی از قدرتِ ذهن آدم ها نداریم بلکه معتقدیم همین تفکر و نیروی فوق العاده ی فطرت طرفِ ماست توی این مبارزه.

خسرانِ بدی است عدم استفاده از این ابزارِ انسان ها.

درست است توی مدرسه ی ما آن قدر ها تضمینِ شغلی وجود ندارد اما من سودای معلمی را توی سر می پرورم و کفشِ آهنی هم پایم کرده ام برای تحقق این آرزو. حتی اگر ابلاغیه آمده باشد که مدارس سمپاد باید از نیروی حق التدریسی پاک شود!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

رفتیم باغ ایرانی.

با بعضی از بچه ها و خانم آزاد و وظیفه.

و آن وقت بود که فهمیدم چه قدر دلم برایشان تنگ شده بود...

یادم افتاد چه قدر دوستشان دارم.

 

حالا، من به کافه ی فائزون فکر می کنم و حسرت "کافه فرزانگان" را دارم.

حالا من به فرزانگانی فکر می کنم که برایم چه قدر تغییر کرده.

حالا من به دبیرستانی فکر می کنم که پایه های اصلی اعتقادی من را گذاشت، یادم داد فکر کنم، نترسم از مخالف ولی با همه ی این ها تابع باشم.

آزادی ام را محدود کرد که یاد بگیرم اوضاع همین شکلی ست همه جا.

درک سیاسی ام را کمی بالا برد.

 

خداوند، حالِ من توی راهنمایی فرزانگان خیلی خوب و توی دبیرستان فرزانگان خوب بود.

خداوند، خودت کفایتش کن و کمک مان کن روزی به "کافه فرزانگان" عزیزمان برسیم.

جایی باشد، کسی باشد، انگیزه ای باشد برای کافه فرزانگان...

 

کفایت فرزانگانِ عزیزِ ما را خودت بکن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
فاء


بسم الله...

سلام!

+

آقای پسرِ دایی امسال وارد دبیرستانِ دوره ی اول علامه حلیِ شماره ی یکِ سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان شد...

و شما حالِ مرا دریابید که امسال فارغ التحصیل شدم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

چند وقتی ست که با بچه ها درگیر یک حرکت هستیم برای بهبود حال مدرسه مان.

من راجع به نظام آموزشی و سمپاد بسیار تند بودم و شور داشتم. أفعال را ماضی به کار می برم چون همه ی این ها مال دو دوهفته ی پیش بود...

حرکت و پویش بچه ها که شروع شد در جریان فعالیت گروه های دانش آموزی و فارغ التحصیل و دانش جو بودم. دلم هم خیلی به نتیجه ی کار روشن بود تا این که وارد گروه تلگرام بچه ها شدم و حرف ها را زیر پست هایی که هشتگ #دوباره_میسازمت_مدرسه داشت دنبال کردم.

به شخصه برای احیای فرهنگ سمپاد تلاش می کنم.

وقتی دیدم داخل جنبش هیچ احترامی وجود ندارد، وقتی دیدم بچه ها به راحتی پشت هم را خالی می کنند، وقتی دیدم مقابل همدیگر می ایستند، وقتی دیدم حتی به هم فحش می دهند بوسیدم و کنار گذاشتم ش...

این را نوشتم برای کسانی که می پرسند دلیل بی انگیزه شدنم را.

نوشتم که بگویم هیچ کاری از دست من بر نمی آید به جز دعایی که امیدوارم تا چند وقت دیگر فاتحه نشود.

حالا هم فریاد بزنید که ما پشتتان هستیم و این ها...

غربت را توی صدای ملی احساس کردم، تلاش را توی شب بیداری های بهاره.

من کار دیگری بلد نیستم بکنم برای سمپاد که صاحبان اصلی اش این روزها این شکلی با هم برخورد می کنند...


امضا:یک سمپادی دلسرد از پویش...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۵:۱۹
فاء
بسم الله...

سلام!

+

-" مهندسان ژنتیک این روزها غوغا می کنند. بذرهای بادام و گردو و پرتقال و خرمای بی­ارزشتان را اگر برایشان ببرید به شما بذرِسیبِ ارزش­مند تحویل می­دهند.

 شما قطعا سیب را بیشتر دوست دارید. شما قطعا در فروش سیب مشکل کمتری خواهید­­ داشت. مطمئن باشید.

مهندسان ژنتیک با هزینه­ی بسیار کم همه­­ی باغات شهر شما را پر از درخت سیب می­کنند. یک ضرب­المثل انگلیسی می­گوید: هر کس روزی یک سیب بخورد دیگر نیازی به دکتر نخواهد داشت.

 می­دانیم شما هم دلتان می خواسته سیب باشید پس هرچه سریع­تر به یک مهندس ژنتیک مراجعه کنید."

 

یک روز حتما کشف می­کنم که چه کسی برای اولین بار حرام نشدن را فقط در دانشگاه علوم پزشکی تهران و یا دانشکده­ی برق دانشگاه شریف خلاصه کرد.

یک روز حتما این را می­فهمم که چه کسی "سیب" شدن را تنها هدف یک بذر تعریف کرد.

یک روز حتما رسانه هایی را پیدا می­کنم که قیمت سیب را همیشه بالاتر اعلام می کنند.

یک روز حتما دست یکی از مزرعه­دار ها را می­گیرم و می­برم توی میدان تره­بار که میوه­های دیگر را هم ببیند. که کمی حق بدهد به بذر جوانی که می­خواهد سایه بسازد برای رهگذران؛ یا اصلا می­خواهد بوته­ی هندوانه باشد.

یک روز همه­ی این کارها را خواهم­کرد حتی اگر آن روز بعد از 7 سال خواندن پزشکی در مسیر سیب شدن باشد.

 حتی اگر آن روز 4 سال بعد باشد و کم­کم شروع کرده باشم به خواندن منابع کنکور انسانی.

حتی اگر آن روزها سیب شدن از مد افتاده باشد و همه دلشان بخواهد موز شوند...

 

+

 لازم است بگویم من و هدای برخوردارپور درحال فکر کردن به طرح اولیه ی یک مستند هستیم درباره‌ی آدم‌های خاص و عملکردشان و البته جایگاه‌شان یک کمی جلوتر از این جایی که ما الان هستیم.

شاید برای نمایش توی جشن فارغ‌التحصیلی. یا شاید برای رسیدن به طرح های پخته‌تر بعدی.

اگر آدم‌های خاصی را می‌شناسید که می‌توان راجع بهشان توی یک مستند و پخش در مدرسه ی خودمان صحبت کرد معرفی کنید.

اگر آدم هایی را می شناسید که نخبه بودند (الزامی نیست که این نخبگی توی درس خواندنش معلوم باشد) و کارهای عجیب و غریبی کردند بگویید.

و اگر افرادی را می شناسید که مهاجرت کرده اند (نه صرفا تحصیلی) هم معرفی‌شان کنید. با یک رزومه‌ی یک خطی از کارهایی که کرده‌اند.

اگر نظر خصوصی دادن خوشایندتان نیست می‌توانید کمک هایتان را ایمیل هم بکنید. (اگر هم ایمیل بنده را ندارید اطلاع بدهید که اطلاع بدهم! )

 

من و هدی فعلا توی فاز مهاجرت ـیم :)

 

پ.ن۱:

 در جریان هستم که من یک دانش آموز پیش دانشگاهی هستم ولی در درجه‌ی اول آدمی هستم که اتفاقا خیال ماجراجویی دارد.

پ.ن۲:

اولین نوشته ی جدی ام را با اقتباس ۹۰ درصدی از روی یکی از نوشته های خانم عرفان نظرآهاری نوشتم و حالا در حال نوشتن طرح اولیه‌ی اولین تجربه‌ی مستندسازی ام هستم با همان شیوه؛ یک اقتباس ۴۰ درصدی از مستند میراث آلبرتا.

 

 

۱۴ مهر ۱۳۹۳:

من کاملا متوجهم و می فهمم اوضاع شما را.

ولی با تمام شق و رق ایستادنم این کارها آسان من را می شکند.

معلممان می گفت یک چیزهایی به من نمی آیند.

من توی شرایط عجیب رفتارهای عجیبی می کنم که اصلا به من نمی آیند...

+

گام های اولش به  برداشته شد.

مانده پیگیری اش که اگر خدا بخواهد به دنبالش هستیم.

بعضی چیزها بدجور آدم را سر ذوق می آورند.

+

شیعتی مهما شربتم ماء عذب فذکرونی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۱
فاء