کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم الله...

سلام!

+

بیا یک مدتی برویم بخوانیم، بگردیم، ببینیم چه خیرمان شده.

بیا یک مدتی برویم بسازیم.

بیا یک مدتی دنبال نیرو بگردیم.

دنبال اراده.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۲
فاء


بسم الله...

سلام!

+

ایامی بود که یک خواننده ی خارج نشین به خودش اجازه داده بود و چیزهایی خوانده بود بی ربط. هر چند خواننده برای من معلوم الحال بود و حتی شنیدن صدایش حالم را بد می کرد ولی بعضی هنوز دوستش داشتند و به تعبیر خودشان عزیز دلشان بود که کسی هم حق نداشت به او گوشه ی چشمی نازک کند حتی!

زیر پست های اینستاگرام یکی از دوستان بحثی شده بود و جواب دوست ما بسیار فکری ام کرد: " عزیز دلتان به عزیز دلم توهین کرده"

این جا عزیزِ دل چه کسی مهم بود؟

چه طور می شد طرف مقابل را قانع کرد؟

حق را به چه کسی می توان داد؟

میان دو گروه بحثی در گرفته بود. من قطعا نمی توانستم بی طرفانه قضاوت کنم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست داشتم و دارم. با فکر دور شدنش از حرم پشتم می لرزیده و می لرزد. "عمو رفته" بغض می اندازد توی گلویم. برایم قابل درک نبوده و نیست توهین به عموی عزیز و مهربان ما...

این وقت ها دلم از غربت می گیرد. دلم می خواهد بیاید و "عباس" باشد برای آن هایی که این طور مغرضانه عناد می ورزند و جسارت می کنند...

 

بعضی وقت ها بعضی آدم ها با من بحث سیاسی می کنند. تا حد امکان امتناع می کنم؛ چون نمی توانم بی طرف باشم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست دارم و حرف هایم نمی توانند بدون جهت گیری باشند...

 

می دانید، من این روزها خیلی احساس غربت می کنم؛ خیلی زیاد.

احساس غربتی همه ی وجودم را پر کرده که دلم می خواهد زودتر شب های قدر برسد و من کمی به چاه های کوفه فکر کنم.

نگویید دغدغه هایم کوچک هستند و می توان غم های بزرگ تر را دید. غربت این روزها دارد دیوانه ام می کند. ماهی افتاده روی خاک شده ام.

دوست داشتنی هایم را جلوی رویم سر می برند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... دوست داشتنی هایم غریب و غریب تر می شوند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... مجبورم می کنند بنشینم و نگاه کنم و گوش کنم. شکنجه ی روحی ست که بگذارندت جلوی رویشان و آرمان هایت را خراب کنند و چیزهای مختلف قدرتت را سلب کرده باشند. به حدی برسی که فکر کنی مگر این جامعه اسلامی نیست و مگر من مسلمان نیستم؟ پس چه چیزی خراب است که هیچ چیز سر جای خودش نیست؟ نکند من مشکل دارم؟ نکند تربیت من غلط بوده؟ بذری که توی وجودم کاشته اند و حالا نهال شده از کجا آمده بوده؟ مگر نه این که از دل یک خانواده ی مسلمان آمده؟ پس چرا تعارض دارد با همه چیز؟ چرا همه چیز اعصابش را به هم می ریزد و حالش را خراب می کند و چرا به مرور این قدر غرغرو شده است؟

این ها برای خودم هم سئوال است. این که چرا مدتی ست خنده ام نمی گیرد به جز وقت هایی که خشم حالت خنده توی صورتم می گیرد. این که چرا باید روزه خواری در ملا عام و بی هیچ شرمی برایم مسئله بسازد. این که چرا سیگار کشیدن مادری توی صورت پسرش توی بیمارستان تا بعدازظهر چین به پیشانی ام بمی اندازد.

من هم دلم می خواست بروم مشهد بعد از کنکور. من هم دلم می خواست توی دبیرستان معلم باشم. من هم دلم می خواست رمضانم آرام باشد ولی نیست... نیست و کسی هم حواسش نیست به این که چه اتفاقاتی دارد می افتد.

آخ...

حالی کردن این مسئله که کار فرهنگی مسلمان کردن بچه ی زردشتی مدرسه نیست، اسلام عربستانی و انگلیسی دانش آموزان خودت را بچسب سخت شده. آن قدری سخت که بی خیال گفتنش می شوم.

بعضی آن قدر ناامیدم می کنند که همان لبخند روی لبم می آید و چین به پیشانی ام...

نمی دانم چه خبر شده...

این جا همه فکر می کنند دوست داشتنی های خودشان مهم اند. به بقیه فحش می دهند، توهین می کنند، تمسخر می کنند و هیچ کس توی تاکسی فکر نمی کند کسی که این قدر راحت لهش می کند شاید عزیِز دختر چادری صندلی جلو باشد که لبش را گاز می گیرد و اذیت می شود و جان می دهد تا برسد به مقصد.

هیچ کس فکر نمی کند عکسی، جمله ای که سیبل می کند و سیل افتراها را می بندد به او عزیزِ شاگرد پرحرفِ کلاس باشد و برای هیچ کس سئوال نمی شود که او چرا این قدر ساکت است...

خوشا به حال کسانی که ظرفیت شنیدن را دارند. خوشا به حال آن ها که آن قدر سعه ی صدر دارند که با بزرگواری بحث منطقی کنند.

من این ظرفیت را ندارم. من خیلی غصه می خورم. من ماهی افتاده روی خاکی شده ام که هیچ کاری نمی تواند بکند...

به خاطر من؟ به خاطر من رفتید کربلا آقای غریب؟ برای من شب ها دعا می کنید حضرت صاحب؟ برای من؟ سکوتتان برای اسلام من بود امام نخلستان های کوفه؟ سکوت و خانه نشینی تان برای اسلام منِ فاطمه ی رحمانی بود؟ علی اکبر دادن تان برای من بود؟ شکستن دل دختر دردانه ی سه ساله ی تان برای من بود؟ شهید شدید که شفاعت من را بکنید؟

این چیزها شرمنده ام می کند و باز یادم می آورد که کاری از دست من برنیامد برای دوست داشتنی هایم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

می دانم؛

بی معرفت تر از مایوس نیست و خدا رحمان است...

می دانم...

رمضان من را می بخشی؟ شب قدرم را پر می کنی از لطف و غفران خودت؟

خداوندِ رحمان...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

چند وقتی ست که با بچه ها درگیر یک حرکت هستیم برای بهبود حال مدرسه مان.

من راجع به نظام آموزشی و سمپاد بسیار تند بودم و شور داشتم. أفعال را ماضی به کار می برم چون همه ی این ها مال دو دوهفته ی پیش بود...

حرکت و پویش بچه ها که شروع شد در جریان فعالیت گروه های دانش آموزی و فارغ التحصیل و دانش جو بودم. دلم هم خیلی به نتیجه ی کار روشن بود تا این که وارد گروه تلگرام بچه ها شدم و حرف ها را زیر پست هایی که هشتگ #دوباره_میسازمت_مدرسه داشت دنبال کردم.

به شخصه برای احیای فرهنگ سمپاد تلاش می کنم.

وقتی دیدم داخل جنبش هیچ احترامی وجود ندارد، وقتی دیدم بچه ها به راحتی پشت هم را خالی می کنند، وقتی دیدم مقابل همدیگر می ایستند، وقتی دیدم حتی به هم فحش می دهند بوسیدم و کنار گذاشتم ش...

این را نوشتم برای کسانی که می پرسند دلیل بی انگیزه شدنم را.

نوشتم که بگویم هیچ کاری از دست من بر نمی آید به جز دعایی که امیدوارم تا چند وقت دیگر فاتحه نشود.

حالا هم فریاد بزنید که ما پشتتان هستیم و این ها...

غربت را توی صدای ملی احساس کردم، تلاش را توی شب بیداری های بهاره.

من کار دیگری بلد نیستم بکنم برای سمپاد که صاحبان اصلی اش این روزها این شکلی با هم برخورد می کنند...


امضا:یک سمپادی دلسرد از پویش...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۵:۱۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

حوالی ساعت نه صبح از خواب بیدار می شویم.

به خواهر عزیز صبحانه می دهیم. با اینترنت دایل آپ سری به فضای مجازی می زنیم. کتاب های نخوانده را می خوانیم (1) . فیلم و مستند می بینیم (2) .  کمی می نویسیم. به خواهر عزیز ناهار می دهیم. می خوابیم.

حدود ساعت پنج و شش از خواب بیدار می شویم. پی افطار را می گیریم و خانواده را که چند وقتی می شود از دست پخت اینجانب بی بهره اند را بهره مند می کنیم! کمی تلویزیون را این ور و آن ور می کنیم. اذان می شود و افطار می کنیم. نماز می خوانیم.

ساعت نه شبکه ی قرآن را می گیریم و پدر را در برنامه ی "قاری برتر" در کسوت داور وقف و ابتدا تماشا می کنیم. ساعت یازده آماده می شویم و ساعت یازده و نیم می رویم مسجد امام صادق میدان فلسطین. ساعت یک و نیم که مراسم تمام می شود به عذاب وجدان حود غلبه می کنیم و پدر را از خانه می کشیم  تا مسجد که بیاید دنبالمان. زهرا را از مهد مسجد بر می دارم و سوار ماشین می شویم و می آییم خانه. سحری که مادر پخته را خاموش می کنیم و تا سحر دوباره کتاب می خوانیم و فیلم می بینیم و می نویسیم.

سحری می خوریم و تا نه صبح می خوابیم و این چرخه تا جایی که بدن مان اجازه بدهد ادامه دارد!

 

پ.ن: بیدار ماندن بین الطلوعین را از دست ندهید. مخصوصا توی ماه رمضان...

 

(1): کتاب هایی که تا حالا خوانده ام: ناتورِ دشت، بنی هندل، سووشون، انتظار عین صاد، جمجمه ات را قرض بده برادر، ر ، من مادرِ مصطفی، قیام عین صاد، سرلوحه ها، قیدار، صحیفه ی نور امام خمینی (قطعا  کامل نخوندمش!)

(2): مجموعه هایی که این چند روز دیدم: بازشماری، دکتر سلام این دو سال! ، شور شیرین، آخرین روزهای زمستان، مستندهای هسته ای

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۲
فاء

بسم الله...

 

سلام!

 

+

 

پیش نویس:

 

این نوشته حاصل درگیری فکری دو سال و نیمه ی بنده است. درگیری از ارتباطات آدم ها شروع شد، با حضور زن در اجتماع ادامه پیدا کرد و پروژه ی " من حجاب را دوست دارم" فعلا به پایان رساندش.

 

رنگ دلی نوشته قطعا بیش از رنگ کارشناسی آن است...

 

1:

 

خانم بازیگر نسبتا معروف و محترم (و یا شاید برعکس!) تلویزیون گوشه ی چشم هایش را نازک می کند و سرش را به صورت موزونی بر می گرداند. لحن صحبتش عوض می شود و نگاهش را جور دیگری جلوی لنز دوربین جا به جا می کند.

 

من هیچ حس خوبی نسبت به خانم بازیگر ندارم. گوشه ای از وجودم از روزی که فیلم را دیده ام  زخم شده انگار. قسمتی از روحم درد می کند. آن قسمتی که هیچ وقت دلش نخواسته به خاطر وجوه جنسیتی اش توی جامعه مطرح باشد.

 

برعکسِ خیلی ها از چند دقیقه ای که جلوی تلویزیون نشسته ام آن قدر ها ناراحت نیستم. بیش تر به وجه توانمند وجودم بر خورده است. ناراحتم از کسی، تفکری که آن قدر خودش را ناتوان تصور کرده که دست به دامن تمایزات جنسی اش شده. 

 

بعد دخترانه ی وجودم بسیار عصبانی است. دلش می خواهد اصلا مدتی هیچ ابراز وجودی را نبیند. بعد دخترانه ی وجودم حسابی توقع عذرخواهی دارد؛ از سوی خانم بازیگری که هر جایی، وقت و بی وقت و الکی خرجش می کند و از او مایه می گذارد.

 

2:

 

یکی از گعده های انتهایی هیئت عقیله ی عشق است. من به بهانه ی نوشته ی آخر هر مراسم که یک سالی می شود به عهده ام است تا انتهای جلسه را می مانم. گعده حول و حوش شبکه های اجتماعی ست. حد و حدود آدم ها و مقدار استفاده شان از این ابزار و نمود تکنولوژی. من با وجود حساب کابری که توی اینستاگرام دارم فعالیت زیادی نمی کنم ولی حرف های آن روز بچه ها کنجکاوم می کند برای جست و جو میان تارهای این شبکه ی اجتماعی. نتیجه اش هم می شود پیدا کردن تعدادی از دوستان هم مدرسه ای که اگر عکس های سلفی شان با در و دیوار مدرسه نباشد نمی شناسمشان.

 

 از طریق ناظم یکی از مدارس دولتی به صفحه ی چند نفر از دخترهای دبیرستانی محصل توی این جنس مدارس هم سر می زنم و بازهم خدا را بابت بهتر بودن وضع مدرسه ی خودمان شکر می کنم. حالم حسابی گرفته می شود. طی دو هفته ی بعدی با سه نفری که تقریبا می شمناسمشان راجع به این قضیه صحبت می کنم و دو نفرشان عکس های پروفایلشان درست می شود. هنوز هم استدلال های منطقی توی مدرسه ی ما جواب می دهد. هنوز هم بچه ها حتی روی : |  زیر عکسشان حساس اند  و دلیل را از تو جویا می شوند و وقتی حرفت را منطقی می بینند قبولش می کنند. برای کم تر اذیت شدن بعد دخترانه ی وجودم فعالیتم را توی شبکه های اجتماعی محدودتر می کنم.

 

3:

 

مادر وسواس غیرقابل وصفی روی انتخاب روپوش پزشکی اش دارد.  

یکی از معلم هایمان چندین هفته دنبال چادر مناسب کوه نوردی می گردد.

یکی از دوستانم به سختی موهای بافته ی بلند و پرپشتش را چندین دور می پیچاند که از زیر مقنعه بیرون نیاید.

بعد دخترانه ی وجودم حسابی حال می آید... 

و این سختی دادن را می ستاید.

 

4:

 

من حجاب را دوست دارم؟

 

اولین بار وقتی با زینب راجع به این سئوال حرف زدم روی جواب خودم  شک کردم.

به این نتیجه رسیدم که اگر خداوند حجاب را واجب نکرده بود شاید حجاب نداشتم.

 تردید می کنم در جواب "بله" به سئوال بالا. دوست داشتن حجاب کار سختی ست. 

آیا من حجاب را دوست دارم ؟

 

5:

 

حالا که حجاب دارم فکر می کنم درباره ی این موضوع می توانم سهم خودم از اصلاح را کامل ادا شده در نظر بگیرم.

حالا حتی جرئت می کنم توی دلتنگی خیابان 16 آذر و شهرهای مرزی سوریه و عراق "چند روایت از مردهای سرزمینم" را بنویسم. 

"برای چادرم" با شرمندگی تمام نوشته می شود برای تکه پارچه ی سیاه روی سرم که حالا تقریبا به آن عادت کرده ام.

حالا کمی احساس رضایت می کنم. 

حالا انجام کاری که زیبایی ظاهری ام را می پوشاند راحت تر می شود.

فکر می کنم بعد دخترانه ام هم شدیدا سر کردن چادر را می پسندد.

 

6:

 

باید سوار تاکسی خط هفت تیر- بیمارستان امام (ره) شوم که از مدرسه بیایم خانه. رمضان گرمی ست. ساعت پنج است و چهار ساعتِ باقی مانده تا افطار قرار است کش بیاید! پیاده روی خیابان سرپرست تا سر بلوار هم خسته ترم می کند. 

یک پیکان سفید می ایستد. غرغری می کنم توی دلم که این هم از بال مَلَکی که قرار است بنده رویش سوار شوم و من را تا درب خانه برساند! سوار می شوم.

راننده به محض ورودم کولر ماشین را روشن می کند. چند متر از مسیرم تا خانه که مسیر خط نیست را هم می بردم. یک جورهایی انگار دربست سوار شده ام. حتی می خواهد بپیچد توی کوچه ی بن بست که می گویم:" پیاده می شوم. "

تابستان امسال کرایه ها بسته به فتوای شخصی هر راننده متغیر است. کرایه ی مسیر من هم از پانصد تومان شروع می شود تا هشتصد تومان. هشتصد تومان به راننده تاکسی می دهم و منتظرم دویست تومان دیگر هم طلب کند. راننده سیصد تومان پول خردِ روی اسکناس پانصد تومانی را پس می دهد. زیر لب چیزی می گوید که فقط کلمه ی "مرض قند" ش را می شنوم. می گوید :" سر افطار ما رو هم دعا کن دخترم. خدا خودش براتون جبران کنه. روزه ی هفده ساعتی توی آفتاب تابستون خیلی سخته باباجون. ما رو هم دعا کن." و می رود. 

من می مانم و عذاب وجدان قضاوت هنگام ورودم: بطری آبی که ناشیانه لای دستمال یزدی پیچیده بود و پنهانش کرده بود و همه ی فکر های ناجوانمردانه ای که راجع به او کردم...

 

حلال خوری و شوق بندگی آدم را به کجاها نمی رساند...

 

7:

 

شاید از اولین روزی که خانم محمدی بحث "من حجاب را دوست دارم" را مطرح کردند تا همین امروز ده تا پیکسل " من حجاب..." گرفته باشم.

هر بار هم به یک هفته نمی رسد که یا کسی پیدا می شود که صاحب بهتری ست و پیکسل مال او می شود و یا پیکسل گم می شود و یا از روی کیف ناپدید.

چند بار اول اصلا توجه نکردم. دفعه ی آخر یک ماه پیش بود که با فائزه از کیهان یکی دیگر خریدیم و بازهم به یک هفته نرسیده بود که...

فارغ از بحث دینی و اثرات اجتماعی اش حجاب یک خودداری فردی است. یک عمل است که قطعا اثراتی برای خود شخص دارد. یک محدودیت برای شکل دادن به شخصیت آدم. حجاب عملی ست که انجامش اراده ی آدم را قوی می کند. حجاب از سه جهت خوشایند روح من است و از یک جهت ناخوشایند. شاید همین برآیند مثبت باشد که سر کردن چادر و روسری و پوشیدن مانتو توی گرمای تابستان را شیرین می کند.

یک شیرینی شبیه لحظه ی افطارِ روزی که کار، آن قدر دهانت را خشک کرده که لب هایت از هم باز نمی شوند. 

این که فقط یک پیکسل است. یک نشانه ی بسیار کوچک.

من نشانه های بزرگ تری را هر روز با خودم حمل می کنم...

 

8:

 

آدمی که نقش خودش را توی دنیا بداند، آدمی که ارزش داشته باشد و این ارزش را بشناسد، آدمی که مطمئن باشد به هدفش توی راهِ رو به رو می رسد، دیگر نیازی به بعضی چیزها ندارد. 

بعد دخترانه ی وجودم ناراحت است جاهایی پیدا شده که اصلا جایش نیست.

دم خروس از کنار این ماجرا به صورت واضحی بیرون زده!

کسی که ادعای رعایت حقوق زن را دارد،

کسی که معتقد است به زن ها به خاطر عدم حضورشان توی اجتماع ظلم شده، 

کسی که حرف از توانایی خانم ها برای حضور در جامعه می زند

باید از بعد دخترانه ی  وجود من معذرت بخواهد؛ توی روزگاری که نوع پوشش و برخورد یک خانم توی محل کار و خیابان کاملا شبیه یک مهمانی خانوادگی صمیمی است و این نامش احقاق حق و انتقام خانم ها از جوامع سنتی ست...

بله. به خانم ها ظلم شده و البته متاسفم که این را می گویم: فعل این جمله را باید به صورت مضارع مستمر استفاده کرد. به خانم ها دارد ظلم می شود. حتی چیزی فراتر از آن: به خانم ها دارد توهین می شود. 

اگر من را به عنوان یک فرد مذهبی نمی شناختید شاید بهتر می توانستم جدایی این بحث از دین اسلام را نشانتان بدهم.

شاید بهتر می توانستم اثر یک مادر خوب را روی آینده ی جامعه نشانتان بدهم.

شاید می توانستم این توهین بزرگ به بعد دخترانه ام را شفاف سازی کنم.

در انتهای این نوشته می خواهم از همه ی کسانی که دل کوچک من را قرص کردند تشکر کنم:

از آقای راننده ی تاکسی.

از شیشه ی پیشخوان ترنجستان سروش و برچسب "من حجاب..." رویش.

از تک تک پیکسل های "من حجاب..." که برق می زنند ازدور.

از دوست هم مدرسه ای ام و دسته ی موهای بافته ی بلندش.

از عکس های پروفایل صفحه ی اینستاگرام.

از کارخانه ی تولیدی حریر اسود به خاطر پارچه های چادری سبکش!

از خانم های عرب برای چادرهای کاربردی شان.

از تن پوش پارسی و وتن درست و آندیا به خاطر مانتوهای شدیدا دوست داشتنی شان.

و از تمام روسری های رنگی و نخی بزرگ : )

آدم نسبت به همه ی کسانی که دلگرمش می کنند مسئول است.

 

ممنونم از همه ی شما...

  

پ.ن :

 

پذیرای همه ی نقدهای شما هستیم : )

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
فاء

بسم الله...

سلام!

+

فضای بلاگ همیشه برایم دوست داشتنی تر از شبکه های اجتماعی و پیام رسان های فوری بوده.

برای همین رنج نامه ام را این جا می نویسم.

دلیل این جا نوشتن ش صرفا دوست داشتنِ بیشتر بلاگ نیست. دلیل ش کمی هم این است که نمی خواهم بحثی روی نوشته ام بشود. نوشته ای که قبل از همه ی این اتفاقات نوشتم.

من نه رضا امیرخانی ام و نه این نوشته ادعایی دارد که "استعدادهای درخشان. ردیف چند؟ قطعه ی چند؟" است. آن نوشته را یکی از اولین محصلان مدرسه ی آموزش تیزهوش بعد از انقلاب نوشته و این را یک مدعیِ تند انقلاب در نظام آموزشی کشور و سمپاد که این روزها بسیار سرد شده.

این نوشته فقط  رنج نامه است. نه بیشتر..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
فاء


بسم الله... 

سلام! 

آقای آبراهام مازلوی آمریکایی یک هرم معروف دارد. تئوری و نظریه ی آقای مازلو هم این است که تا قاعده های هرم در آدم محقق نشود نمی توان به اوج آن رسید. به علاوه باتوجه به شکل هرم تعداد آدم هایی که توی همان قاعده می مانند و به نوک هرم نمی رسند خیلی بیشتر از آن هایی ست که به راس هرم می رسند.

سال اول راهنمایی توی کلاس اجتماعی مدرسه تئوری آقای مازلو را جزء به جزء بررسی کردیم و جتی یادم هست که یکی از سئوال های امتحان پایان ترم مان که خیلی هم دوست داشتنی بود تطبیق یک مسئله با توجه به تئوری همین آقای مازلو بود.

هرمی که نیازها را تقسیم می کرد به نیازهای طبیعی و امنیت و محبت و در آخر خودشکوفایی. نیازهای طبیعی مثل آب و غذا و لباس و این چیزها توی قاعده ی هرم بودند و به همین ترتیب هرم بالا می رفت.

راستش آن روزها زیاد با این قضیه مشکلی نداشتم. به هر حال این یک نظریه ی ثابت شده بود.

کم کم که بزرگ شدم و گذارم افتاد به شهر امن شهدا، این هرم مازلو خیلی ذهنم را قلقلک می داد.

هرم مازلو می گوید تا وقتی امنیت تو تامین نشده، نمی توانی به خودشکوفایی برسی و همین ماجرا را عجیب می کند؛ این که یک سری از امنیت شان بگذرند و بروند و به خودشکوفایی برسند. اصلا روزه، گذشتنِ داوطلبانه از نیازهای طبیعی ست که طبق عقیده ی اسلامی منجر به خودشکوفایی خواهد شد. تئوری آقای مازلو این جا جواب نمی دهد.

هرم آقای مازلوی آمریکایی می گوید در یک کشور در حال توسعه من باید نگران طبیعت و حداکثر امنیت خودم باشم؛

من مدتی ست درگیر شهدایی شده ام که خودشکوفاییِ آقای مازلو را شرمنده ی خود کرده اند...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
فاء


بسم الله... 

سلام! 

من می نویسم و می خوانم. خیلی می نویسم و می خوانم. 

از بچگی هم خوره ی به تمام معنای کتاب بوده ام و حرف هایم را بیشتر با در و دیوار و فضای خالی خانه می زدم. طبیعتا در و دیوار و فضای خالی هم اگر ناراحت می شدند نمی توانستند حرفی بزنند که من بدانم حرفم ناراحتشان کرده. 

کتاب می خواندم. همه جور کتابی. 

هنوز هم همین طورم. حالا وبلاگ هم می خوانم و مراقبم اینستاگرام عادت نوشتن را از سرم نیندازد. 

تمام اتفاقاتی که نوشتم دلیلی شد برای آن که نتوانم خوب حرف بزنم. 

بیشتر وقت ها آدم ها باید خیلی تلاش می کردند که لحن و حرکاتم را کنار هم بگذارند و حرفم را بفهمند. شاید برای خاطر همین نتوانم به یکی از آرزوهای بزرگم که معلم بودن است برسم. 

مهرخ می گفت نویسنده ها نباید خیلی خاص حرف بزنند و شاید اعتراض نکردن در و دیوار به حرف های من توی بچگی باعث شود هیچ وقت نویسنده ی خوبی نشوم. 

برعکس من فائزه خیلی خوب حرف می زند. هر چه قدر که حرف های من گنگ و به درد نخورند و خوراک ایجاد سوءتفاهم و این برداشت که خیلی مغرور بی شعورم، فائزه متین و آرام و شیرین حرف می زند. 

شاید اگر آدم فقط مجازی ای بودم و کسی حضوری حرفی با من نمی زد اوضاع بهتر بود. 

این روزهای آخر انتظارِ کنکور، جوان های به دردبخوری که تک تک و بی دلیل جلوی چشمم می روند، اعتکافی که بی دست آوردی می رود و این چیزها هیچ کدام توجیهی برای بداخلاقی نیستند ولی می توانند عاملش باشند. 

آدم ها را نمی فهمم و چیزهای بدیهی به نظرم را هم آن ها نمی فهمند. 

در را می کوبد و چشم غره می رود،جواب سلام نمی دهد، می گوید بار اولش که نیست و... 

من سوزن هایم را به خودم زده ام. از عدم توانایی برقرای ارتباط خودم هم خبر دارم. خودم هم می دانم که نمی توانم خوب حرف بزنم. بداخلاقی های خودم را هم می بینم. خراب کاری هایم را توی حرف های معمولی ام با آدم ها حس می کنم ولی بگذارید جوالدوزِ خواهران کوچک ترم را هم بهشان بزنم: 

خواهرانِ عزیزِ هم مدرسه ایِ کوچکترم، 

من هم یک دانش آموزم شبیه شما که شاید به حکم گردش افلاک چند سالی از شما بزرگ تر باشم. من اگر حتی فقط همان دانش آموزِ چند سال بزرگ تر هم باشم احترامم واجب است. 

چه کرده اید با معلم هایتان...؟ 

 

پ.ن:  

باید فائزه را بگذارم مسئول بخش روابط عمومی مستند. با این حالِ من کاری پیش نمی رود...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
فاء
کافه فرزانگان - همیشه همه‌گانی‌‌ترین راه، راه درست نیست!
ام‌روز اگر چه مساله‌ی سوریه حل نشده است؛ اما معمای سوریه حل شده است و معما چو حل گشت آسان شود! حل معما البته تضمینی برای حل مساله نیست؛ خاصه برای مساله‌ای که نه فقط مساله‌ی سوریه که ام‌روز و بعدتر مساله‌ی جهان اسلام و بل مساله‌ای جهانی است.

 

روش حل مساله برای من، به عنوان یک نویسنده، معمولا روش بازگشتی است، بازگشت به مادر. اگر میان دو فرزند دعوا درگیرد، پیش از آن که به دنبال حق باشم، می‌روم سراغ مادر... یعنی اگر در یک خانه‌جنگی در کشورم میان دو نام‌زد انتخابات قرار بگیرم، هرگز در حقانیت هیچ کدام سخن نخواهم راند. بل که باز می‌گردم به چیزی قبل‌تر از آن دو؛ مثلا به اصل نظام کشورم؛ به جمهوری اسلامی. اگر روزی میان شیعه و سنی اختلافی واقع شود، در عالم نظر برمی‌گردم به مادر؛ یعنی به اسلام. یعنی خواهم گفت که نه شیعه هستم و نه سنی... اگر روزی میان مسلمان و مسیحی جنگی در گیرد، آن‌چنان که کسی (رئیس جمهور پیشین ایالات متحده) چند سال پیش به دنبال جنگ صلیبی جدید بود، برمی‌گردم به توحید... شاید یکی از علل شکل‌گیری بحران سوریه بی‌احتیاطی‌های سیاسی حاکمان بوده باشد، اما ام‌روز مساله‌ی سوریه، سیاسی نیست. در مساله‌ی سوریه، حالا نه بازگشت به نظام، نه بازگشت به هویت، نه بازگشت به اسلام، نه بازگشت به توحید، هیچ‌کدام کافی نیست... ام‌روز در سوریه محل بازگشت، بازگشت به انسان است؛ بازگشت به مادر انسان... محل بازگشت، بازگشت به حواست؛ بازگشت به بدایت هابیل و قابیل. و این یعنی یک تراژدی دهشت‌ناک!

 

اما بعد... عنوان صحبت‌م در این نشست این است:

 

همیشه همه‌گانی‌‌ترین راه، راه درست نیست!

 

نکته‌ی اول: اگر از علمای حاضر در مجلس، مادر آگنس، حجت‌الاسلام زائری، مولوی حسین‌بر، شیخ علی احمد فکور، پدر دِیو بپرسیم که دین حق کدام دین است، همه‌گانی‌‌ترین راه، راهی است که همه آن را می‌شناسیم. "ادیان تفاوتی با یک‌دیگر ندارند. همه‌ی ادیان حق هستند..." نوعی تسامح در نظر... من با این نظر موافق نیستم. تسامح در نظر وجود ندارد. هر متدینی در یک صداقت انفسی، دینی را انتخاب می‌کند که در نظرش دین حق است و سهم حقیقت را در دین خود، بیش از سایر ادیان می‌داند. در صداقت آفاقی و برای دیگران نیز باید گفت که هر کدام از این علما که لباس عالمان دین خود را پوشیده‌اند، قطعا چنین نظری دارند و دین خود را درست‌ترین ادیان می‌دانند که مانند ما لباس نپوشیده‌اند. اگر کسی نزد خود صادقانه باور داشته باشد که ادیان همه در رسیدن به حقیقت مساوی‌ند، منطقا هیچ‌گاه هیچ دینی را نمی‌تواند اختیار کند.

 

من تسامح در نظر را امری ناممکن و منافقانه می‌دانم. آن‌چه بایستی باور داشت، تسامح در عمل است.

 

حالا اگر متدینی دین خود را به‌ترین ادیان دانست، آیا می‌تواند خود را به‌ترین خلق بداند؟

 

ریشه‌ی "تکفیری" همین‌جا شکل می‌گیرد. هیچ استدلالی، هیچ برهانی و هیچ شاهدی نیست که چون باور من و ایمان من، در نظر من، به حقیقت نزدیک‌ترین است، من نیز بر حق هستم!

 

هیچ پیام‌بری و هیچ عالم دینی چنین تفکری را ترویج نکرده است. من معتقدم مذهبی که انتخاب کرده‌ام، به‌ترین مذاهب است، اما در یک باور عمیق مذهبی توامان بایستی باور داشته باشم که من بدترین خلق خداوند هستم.

 

ایمان هرگز مومن را سنگ نمی‌کند... ایمان به خلاف علم، مومن را می‌لرزاند و در فاصله‌ی شک و یقین نگاه می‌دارد. ایمان مومنانه بیدی است نه سنگی... -و به تعبیر زیبای روح‌الله رضوی برای عزیزان عرب‌زبان‌مان- ایمان شجری و نه ایمان حجری!

 

ایمان حجری و باور سنگی را قرآن این‌چنین تصویر کرده است که:

 

ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُم مِّن بَعْدِ ذَٰلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ

 و ایمان بیدی و باور شجری را مهم‌ترین شاعر ایرانی چنین توصیف کرده است که:

 

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم...

 

همه‌ی عالمان مذاهب رسمی اسلام، حنفی، حنبلی، مالکی، شافعی و جعفری، هم‌واره چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزیده‌اند... و چنین کسانی هرگز نمی‌توانند خود را از دیگران برتر بدانند، اگر چه کارشان و ادعاشان در این است که مذهب‌شان را برتر بدانند. کتاب آسمانی من، برای کسانی که خود را برتر از دیگران می‌پندارند و بهشت را بالکل برای خود می‌دانند، نسخه‌ای کامل داده است؛ آرزوی مرگ!

 

قُلْ إِنْ کَانَتْ لَکُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خَالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ (94) وَ لَنْ یَتَمَنَّوْهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ (95)

باور تکفیری حجری است و ایمان سالم شجری. این‌گونه نیست که تکفیری فقط در میان سلفی‌های اهل سنت باشد. اگر شیعه‌ای بر این باور بود که خود برترین خلق است و به مدد این برتری حقی بر دیگران دارد، شیعه‌ی تکفیری است. اگر بوش گفت که جنگ صلیبی در راه است، او مسیحی تکفیری است. صاحب باوری حجری که خود را بر حق می‌داند و برتر می‌پندارد...

 

نکته‌ی دوم:

 

همیشه همه‌گانی‌‌ترین راه، راه درست نیست!

 

اگر از ما، گروه دعاه السلام، سفیران صلح حاضر در مجلس و شما بپرسند که آیا با جنگ موافق‌یم یا مخالف، همه فی‌الفور جنگ را محکوم می‌کنیم و این همه‌گانی‌‌ترین پاسخ است...

 

اما جنگ فارغ از نظر ما و شما به راه می‌افتد. تا قطره‌ای نفت در چاه‌های شرق سوریه باشد، جنگ محتمل‌الوقوع است و زورمندان عالم جنگ‌افروزی خواهند کرد. تا گاز قطر از طریق خاک سوریه آماده‌ی رسیدن به غرب باشد، دنیای غرب این آتش را روشن نگاه خواهد داشت.

 

حالا که با امری این‌چنین واقعی رخ در رخ هستیم، شاید درست‌ترین راه این باشد که در کنار مخالفت، مساله‌ی جنگ را حذف نکنیم. اگر باور داشته باشیم به مساله‌ی جنگ، پس به آداب جنگ باید بپردازیم. آداب جنگ بزرگان عالم چه‌گونه بود؟ پیام‌بر در جنگ با مشرکان آیا اجازه‌ی مثله‌ داد؟ آیا هتک حرمت‌ها را پذیرفت؟ آیا عرض و ناموس مخالفان را حلال کرد؟ آیا در جنگ میان مسلمانان، علی(ع)، بر کشته‌گان مخالف نماز نخواند؟!

 

نکته‌ی سوم:

 

همیشه همه‌گانی‌‌ترین راه، راه درست نیست!

 

اگر از ارباب رسانه‌ی حاضر در جلسه بپرسیم، اخبار سوریه در کدام صفحه و در کدام سرویس بایستی کار شود، همه خواهند گفت که در بخش اجتماعی، صفحه‌ی حوادث. خم‌پاره‌ی کور، سربریدن اطفال، تجاوز... حادثه... حادثه... حادثه... خون... خون... خون...

 

مخاطب رسانه به دلیل تکرار پرداختن به حوادث، احساسی راجع به حجم حادثه نخواهد داشت. تکرار پربسامد خبر حوادث، به مردم مصونیت از تاثیرپذیری خواهد داد.

 

این مهم‌ترین بخش سخن ام‌روز من است. در نظر من، هیچ کدام از اتفاقات سوریه به بخش حوادث مربوط نیست... جنگ سوریه خوراک بخش فرهنگ و اندیشه است.

 

وظیفه‌ی رسانه این نیست که فقط به تعداد کشته‌گان اختلاف میان النصره و الداعش بپردازد. وظیفه‌ی رسانه این نیست که فقط به نحوه‌ی قتل بپردازد. وظیفه‌ی رسانه این است که این اختلاف را به عرصه‌ی فکر برساند تا همه بتوانند به این موضوع بیاندیشند. پس اتفاقا هر رسانه‌ای موظف است که فرصت صحبت به مخالفان بدهد تا فرصت اندیشیدن به وجود آید. خودانتقادی که ام‌روز چه در عرصه‌ی سیاسی حاکم بر سوریه وجود دارد و چه به صورت عملی در میان ارهابیون، به وجود آورنده‌ی اندیشه‌ است. این موضوع رسانه است.

 

و اما پیش‌نهاد آخر! خوش‌حال‌م از این که هیچ عالم اهل سنت و هیچ عالم شیعه‌ای، هیچ عالم درجه اول حنفی، مالکی، حنبلی، شافعی و جعفری و علوی، تفکیری نیست. می‌دانم که حاکمان ایران و سوریه، ترکیه و سعودی و کویت و قطر به نیکی می‌دانند که روش تفکر تکفیری چه آسیبی به حکومت‌هاشان وارد خواهد کرد. آن‌ها می‌دانند که اگر تفکر تکفیری همه‌گیر شد و معارضان بحرین و سعودی نیز اسلحه به دست بگیرند، قطعا وضعیت‌شان به‌ز سوریه نخواهد بود. می‌دانند که آن را که خانه نئین است، بازی نه این است.

 

پس حاکمان سعودی و قطر و ترکیه و مصر، ایران و عراق و سوریه، بیایند و دست به دست هم دهند و هر آن‌چه متفکر تکفیری را که دارند، با همان روش بازگشتی که پیش‌تر گفتم، بازگردانند به نزد مادرشان... مادر تفکر تکفیری خودبرتربینی است.

توضیح رضاامیرخانی: این صحبت بنا به صحبت سخن‌ران پیش از من، نوع دیگری خاتمه می‌یافت که به نقش بریتانیا در رشد تفکر تکفیری می‌پرداخت. با توجه به در دست‌رس نبودن متن سخن‌رانی سخن‌ران قبلی آن پایان‌بندی برای انتشار در سایت ارمیا اصلاح شد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء
بسم الله... 

سلام! 

قطعه ی فانوس. 

قطعه ی سپید.

رنگ کردن. 

همسنگر شهید چمران. 

فاطمه خان. 

شهید خلیلی. 

 

مادر شهید خلیلی. 

دوشنبه. 

آقای طالقانی. 

شهید کشوری. 

تانک و هلی کوپتر. 

یادبود جهاد مغنیه و ادواردو آنیلی.

 

 تلفن سحر. 

دعای همسنگر شهید چمران. 

قطعه 24. 

شهید باقری. 

شهید میرزاده. 

شهید همت. 

شهید بروجردی. 

فرمانده سپاه بوکان. 

فرمانده سپاه سقز. 

شهید تهرانی مقدم.

 

 

 

حال خوشی که تا مدت ها محو نخواهد شد. 

 

 

 

 

پ.ن: 

این ها نوشته های دفترچه ی یادداشتی ست که معمولا توی کیف می گذارم. 

به موقع شرح حال فوق العاده ی این روز دوست داشتنی را می نویسم. - ان شاء الله -

بعدنوشت:

صحبت های شهید باقری بعد از عملیات رمضان را خیلی زیاد گوش کنید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء